از هر دری سخنی
به لطف آرشیو گردی چند روز پیش، یه پست خوندم از خودم برای زمانی که تازه زمزمههای مهاجرت خواهرم راه افتاده بود.
یادمه تحت تاثیر غم بزرگ این جریان برام، شروع به خوندن آثار ادبیات مهاجرت کردم و گویا نوشتهای خونده بودم از البرز زاهدی که جایی ش نویسنده میگه توی تجربهی خودش از مهاجرت ، "رفتن از" مهمتر از "رسیدن به" بوده.
از پست من چهار سال و از این نوشته شاید حدود شش_هفت سال گذشته باشه اما مصداق این جمله روز به روز برای ما بیشتر شده.
چه سردرگمی هایی، چه فکرها و چه غمی.
چه چیزهایی که ما بهشون شبانه روز فکر میکنیم در حالی که هیچ جایی در ذهن بیشتر آدمهای دنیا نداره ، چه مفاهیمی که فقط برای ما معنی داره، چه ترسهایی واقعا چه ترس هایی.
حالا به فرض هم که موفق به فرار شدیم، پدر و مادرامون چی؟ خواهر برادرهای کوچیکترمون چی؟ آدمهایی که عمیقا دوستشون داریم اما اونقدرها توی زندگیشون مهم نیستیم که هرجا بریم باهم بریم، اونا چی؟
خاطراتمون ، گذشتهمون، شهرهایی که دوستشون داریم.
من خیلی تلاش میکنم که از این ترسا حرف نزنم، بهشون مجال بروز و بزرگتر شدن ندم اما چه ثمر که هیچ کدوم از این کارها وجودشون رو نفی نمیکنه.
این آیندهی گنگ که احتمالا خیلی زود بیشتر آدمهایی که دوستشون داریم رو ازمون دور میکنه رو واقعا واقعا نمیخوام.
بعد اینهمه مدت، خواهر من هنوز مهاجرت نکرده یه جاهایی نشد یه جاهایی قدم آخر ترسید و حالا که تو این قضیه جدی اند به خاطر بالا رفتن سنشون کارها هزار برابر سختتر شده.
یعنی میخوام بگم اون زمانی که میتونی بری درده، اون زمانی هم که دیگه به آسونی نمیتونی بری بازم درده.
وقتی میخوام به آیندهی نسبتا دور، مثلا ده سال دیگه فکر کنم، ناخودآگاه خودم رو همینجا میبینم، اینجایی که اوضاع و زندگی آرومه، رواله و رو به پیشرفته؛ که چه تصور خندهداری!خلاصه از رنجی خستهایم که از آن ما نیست.
هی به خودم قول میدم که چیزای خوب بنویسم، اما این روزها سراسر استرس و دغدغهست، بدون هیچ دستآویزی که کمک کنه آدم گاهی سرش رو از این دریای واهمه بیرون بیاره و نفس بکشه.
نمیدونم زندگیِ در شرف بزرگسالی همیشه و برای همه اینقدر سخت و پرچالش بوده یا طبق معمول تا به ما رسیده، وارسیده.
بعد اینکه خداوندا چه قدر من موهام رو وقتی صافن بیشتر دوست دارم :))) کاش یه سشوار بزرگ و یک بُرس بزرگ و یک آدمی که براشینگ بلد باشه شیراز هم داشتیم :(
عا راستی آقای صفرپور هم در شرف ازدواجه، البته که همون پست اینستاش مدتها پیش گویای همه چیز بود.
دیگه همینا فکر کنم ؛) تا غرغرهای بعدی خدانگهدار.