از صبح تا حالا برای همه چیز گریه کردم.
برای غیر حضوری شدن دانشگاه‌ها،
برای ناتوانی‌م،
برای کاری که میخوام و هی طول می کشه،
برای دیدن خیابون هایی که روزی در سال پشت کنکورم ازشون رد میشدم و فکر میکردم بعد میرم شیراز و همه چیز اروم میشه‌،
برای بابام که نمیره دوز دوم واکسنش رو بزنه،
برای اینکه دلم میخواست میشد یک نفر باهام همونطوری که احتیاج دارم صحبت کنه‌.
حتی الان، برای اینکه گرسنمه و عمیقا دلم میخواست برای یک بار یک نفر جز خودم پامیشد برام یه چیزی درست میکرد.
برای اینکه چه قدر امشب، از دیشب طفلک ترم.

 

و اینکه الان نگین، از یک ویسی که به شدت سعی کردم توش گریه‌ای نباشم فهمید گریه کردم بعد بهش قول دادم فردا رو گریه نکنم پس مجبورم امشب ادامه بدم.