در چهل و پنج دقیقه ی پایانی تولدم باید بگم که ابدا مثل چند سال گذشته شیرین و دلچسب نبود و این یک حس کاملا درونی بود.

علی رغم سینما صبح و نهار که با مامان و برادرم گذشت حالم خوب نبود.

و این کمبود حال خوب ابدا به عدم وجود یک شخص یا اتفاق خاص مرتبط نبود فقط و فقط خودم دلم خوش نبود.

شاید به خاطر تمام چیزهایی که فکر میکردم تو نوزده سالگی دارم و حالا میبینم که ندارمشون.

به هرحال سلام بر نوزده سالگی،سعی میکنم سال دیگه این موقع از سالی که گذروندم راضی باشم.