طاقت بیار و مرد باش

از هم‌کلاسی هام به جز آرشید متنفرم ، همیشه بودم.
خیلی هم سخته، منی که همیشه تو دوست و هم‌کلاسی شانس داشتم ، افتادم با یه سری دل و دیوونه .
اما امروز، به حد منفجر کننده از یکی شون حالم بهم خورد، از نگاه از بالا به پایین‌ش ، از اینکه سعی میکنه بین و من و خودش رقابت ایجاد کنه؛
من، منی که هزار سال زحمت کشیدم تا بتونم فقط با خودم در رقابت باشم.
اما، اما امروز قبل امتحان که خسته شده بودم از درس خوندن با خودم گفتم کاری نکن که نمره ت از اون کمتر بشه،
اصلا نمیخوام به چنین فکرایی مجال ظهور بدم ، حتی اگر باعث بشه برای دو ساعت انرژی و انگیزه داشته باشم.
نمیخوام تلاشم ، درس خوندنم و راهی که میرم ؛ مدام وابسته به رقابت باشه که بعد یه مدت یهو خسته‌م کنه.
خستم یعنی ، مغزم خسته‌ست.
بعضی وقتا خیلی از کلمات رو یادم میره چطوری باید به کار ببرم مثلا امروز میخواستم به زهرا بگم
"یک نرم افزار تبدیل صوت به متن بهم معرفی کن" و نمیتونستم واقعا.
اصلا کنار هم چیده نمی‌شد این کلمات.
اخرش‌ بهش گفتم :" زهرا یه چیزی بهم بده که زر زر های این مرتیکه رو بنویسه." ( مرتیکه= استاد پاتو عملی)
از وقتی امتحان تموم شده مدام با خودم میگم
اشکال نداره ؛ولش کن دیگه؛ تموم شد؛ حواست به خودت باشه ؛سوگند این چاهیه که اگر بیفتی توش هیچ وقت به تهش نمیرسی؛ حواست فقط به خودت باشه.
با خودم میگم این، فقط یکی از هزاران آدمیه که از من خوشش نمیاد و منم از اون خوشم نمیاد؛ چاره چیه ؟ همینه دنیا همینه.
دوست دارم به داشتن زهرا فکر کنم به این طور که همه مدله حواسش هست ، به آرشید و به همه کسایی که دوسشون دارم و از خوشحالی‌شون خوشحال میشم و این احساسات متقابله.
فکر کردن به این ها احتمالا راه بهتری.

شلوغه پلوغه

مهمون رودربایستی دار ، آخرین چیزی بود که تو این روزا میخواستم.

درس ، درس و درس، تمومی نداره.

مشکل بزرگ این روزا اما، آدمیه که سعی میکه نزدیک شه و محبت کنه و برای من اصلا پذیرفتنی نیست، از کلمات خانومم ، عسلم وگلم متنرفم متنفر ، مخصوصا وقتی یکی به زبونشون میاره که از نظر خودم کیلومتر ها با دایره ی افراد نزدیک به من فاصله داره، این کار فقط باعث میشه حس کنم چه قدر آدم بیخود و الکی ای هست. دلم نمیخوادش اصلا و اصلا :(

نه اینکه کم و کوچیک باشه به دل من نمیشینه، در نتیجه خیلی محترمانه از اون دوست مشترکمون تشکر کردم و گفتم خودش به طرف بگه که مایل به ادامه ی این صحبت های اینترنتی نیستم.

و از من به شما نصیحت، خاصه اگر پسرید : تو روز دوم صحبت و آشنایی با یه دختر زرتی قربون صدقه ش نرید؛ خیلی چیپ و مسخره و غیرقابل باور و تهوع آوره.  

سه هفته ی پیش رو خیلی سنگین و فرسایشیه کاش بگذره کاش مهمونمون بره زود ، کاش استادم بگه باید برای روند تحقیقات بیای شیراز .

شیراز ، شیراز قشنگم :( آل آی وانت .

من ، سرگردان ، هواپیما

واسه اونایی که ده دوازده سال از ماها بزرگترن ، حادثه‌ی هواپیما یه جور تیر آخر بود به گوشه‌ی کوچیک از قلب‌شون که هنوز روشن بود و دل دل میکرد که برم؟ بمونم؟ شاید شد، شاید این روزا تموم شد.

آدم منطقی‌ای باشی میبینی حق دارن ، نسلی هستن خیلی چیزا به چشم دیدن، خیلی پوست کلفت‌اند اما جدی جدی خسته‌اند.

من اما، خیلی در شک و شبهه‌ام ، نسبت به خیلی چیزا و خیلی از ادم‌ها هیچکس قشنگ و درست حرف نمیزنه ، یک نفر مشخص رو ، یه عده از بیخ و بن می‌کوبن یه عده پرستش میکنند؛ آدم چطوری به یه جمع بندی برسه ؟! به نظرم تا سالها نمیشه انتظار چنین تحلیلی رو داشت متاسفانه.

راجع به هواپیما واقعیت اینکه ، شاید شاید ادم بتونه دلش رو به "خطا" راضی کنه، ولی  به کی بود کی بود ، من نبودم چی؟ به مقابله چی؟ به این فکر که : زور بالاسرشون بود که گفتن، چی؟ از خود نبودند انگار...اونها هم غمگین نبودند انگار ... :) 

کجا بریم ، کی بشیم ، چی بشیم که ربطی به این ماجرا ها نداشته باشیم؟

به قول یکی ، کاش یه آدمی بودم که وقتی حرف از ایران می‌شد ، بعد از کلی فکر و فشار به مغزم میگفتم:Ohh Fesenjan...

دروغه اگر بگم امیدوار نیستم ، که هستم شاید چون جان به لب نرسیده، شاید چون خیلی خام و جوانم ، نمیدونم.خواستم بنویسم که امشب منم دلم گرفت، منم فرار نکردم ، توییت خوندم ، پوستر دیدم و یکی از چراغ‌های قلبم خاموش شد، آرش و پونه :( حرف‌ها راجع به این دونفر، عکس‌هاشون تا اعماق قلب من رو میسوزونه. راستش سر سوزنی خوشحالم که تا آخر کنار هم بودن ، هرچند اون "آخر" جای خیلی بدی بود ، اما کی میتونه تصور کنه چی به سرشون میومد اگر این اتفاق واسه یکی‌شون افتاده بود :(

کاش این وطن جای بهتری بود ، کاش ما هم چرچیلی داشتیم که عمیقا به ما فکر‌می‌کرد . هرچند که ما ملت چرچیل کُشیم :)

 

 

 

از معضلات : آخرِ ترم

مجددا :)) اول ازهمه بگم که فاطمه و همسرش آشتی کردند؛هرچند این اتفاقی بود که من براش تلاش کردم اما حقیقتا خوشحالم نکرد :( فکر میکنم با شرایط حاکم، اتفاق خوبی برای اون زندگی نمیفته بازم. در عین حال قلبا برای هر دوشون دعا میکنم چراکه کمک دیگه ای رو نمی پذیرند.

چندین روزی از زمانی که استادم بهم گفت بعد امتحانا اگر مایلی یه پروژه ی تحقیقاتی شروع کنیم باهم ، می گذره و من هنوزم که بهش فکر میکنم خیلی رقیق و پروانه ای و قلبی میشم در کنار اینکه جدا آرزو میکنم این پروژه طوری پیش بره که  اواسط بهمن به شیراز خوانده بشم و بعدش همش اتفاقای خوب باشه فقط.

برای جشنواره ی سیمرغ ،حتی در حد یک ایده هم پیش روی نکردم،به آرشیدا هم قول کمک تو نشریه رو دادم ، کلی درسم دارم ، دلمم که دنیا دنیا تنگه :( 

همینا دیگه

 

که ما به تو اعتماد داریم :)

شب تولدم بابت چندتا چیز نذر کوچکی کردم که امشب ، پرداختمش :)

دیفالت مشهدی بودن ، یه چیزایی ساخته توی پس زمینه‌ی ذهنم که رفتنی نیست ، مثل همین داستان نذر و اینکه نذر قبل از اینکه خواسته‌ت برآورده بشه بپردازی که یعنی من به خدایی که بالای سرمه اعتماد دارم؛ بقالی که نیست واستی تو روی خدا بگی اول آرزو هام رو بده تا نذرم رو بدم :))))

دلم برای شیراز خیلی تنگ شده :(

این روزها بیشتر از هر وقت دیگه‌ای فکر میکنم که احتمالا، هیچ وقت نتونم شیراز رو ترک کنم ولی خب کی آینده رو دیده؟!

ثبت شرایط اطراف :

پدرم رو به مادرم : خوشگله چایی نمی‌خوری؟ :))))))))))

شرح ماوقع

اول از همه بگم که داستان فاطمه خیلی جدی تر از چیزی بود که فکر می کردم .

درحالی که من به دعوا و بحث فکر میکردم ، متوجه شدم که طلاق گرفته :((( و خب ازم خواست که واسطه بشم با دوست همسر سابقش صحبت کنم و این کار رو کردم هرچند برخورد خوبی باهام شد اما نتیجه نداد :(((

اون بنده ی خدا هم تلاش کرد اما گویا از دست ما کاری ساخته نبود ؛ فاطمه؟ هنوز داره دست و پا میزه و نه من نه هیچ کس دیگه ای نمی تونه دقیقا بهش بگه کاراش چه قدر بی فایده ست.

آخر هفته ی گذشته ، با نگین رفتیم خونه ی فایزه اینا ، بعد خیلی یهویی و چون اسنپ تا خونه مون خیلی گرون می شد :))) شب همونجا موندیم وخیلی زیاد خوش گذشت این وسط مسطا ،یه شیطنتی کردیم که عالی بود ..

نهایتا ، از خودم بگم که بسیار بسیار درس و کار دارم. هم نشین با صدای بادهای خفنی که از امروز عصر وزیدن گرفته ، باید اپید و جوندگان رو سر و سامون بدم ،آرزوهای دفتر چهل برگم رو آپدیت کنم و برای آخر شب فکر یه فیلم خوب باشم .همینا دیگه.