مشروحِ خواسته‌ها

نمیدونم چمه، نمیدونم اگر چیکار کنم خوشحال و آسوده میشم؛ البته آسودگی انتظار زیادیه که از شرایط دارم نه؟

شاید اگر اتفاقی که منتظرشم بیفته حالم بهتر شه، اینقدر به در و دیوار بابتش چنگ زدم که همین پنج دقیقه پیش در اقدامی خلاقانه تو ذهنم گفتم خدایا به خاطر مامانم این داستان درست شه :))) چون معتقدم مامانم آدم مستجاب الدعوه ای هست :)

یا شایدم اگر مطمئن شم از مهر میریم دانشگاه آروم تر و با انگیزه تر باشم، هرچند کارشناسمون صراحتا گفته از مهر حضوریه و همه هم الزام واکسیناسیون دارن اما شرایط این روزها دوباره نگرانم میکنه.

فکر کنم همین دوتا خیلی خوشحالم کنه ولی یه شانسم میدم به یک تماس خوشحال کننده از عمو که طی اون دقیقا همون چیزهایی رو به بابام بگه که من میخوام.

یه سری چیزای جزئی دیگه هم هست که چون یه مقدار منشا پلید دارن فکر نکنم خدا پا پیش بذاره بابتشون.(مثل پیش اومدن شرایطِ شستن و پهن کردن یه بنده خدایی که یه مدته رو مخمه.) 

ولی خب آقای خدا، من نه تنها یکی از اون سه تا خواسته‌ی اصلی بلکه همه‌شون رو میخوام چرا که مامانبزرگ میگفت تو ندار و ناتوان نیستی و من اگر جای تو بودم و منطقه‌ای به اسم خاورمیانه آفریده بودم حتما به خواسته های شخصی آدم‌هاش با توجه و تسامح؟! بیشتری برخورد میکردم.(گرچه که مادرم معتقده باید این جملات کلیشه‌ای، چیپ و ادا روشن فکرا که چرا من در خاور میانه زاده شدم رو بذارم کنار و درسم رو بخونم.)

راستی چون که من خیلی ادم فرهیخته و سردبیر یک نشریه هستم در هفته‌ای که گذشت، دوتا فیلم دیدم، خیابان کاتالین رو خوندم و با علی بندری آشتی کردم و اپیزودهای دبرا رو گوش دادم.

 

چهارده سال پیش :)

امشب عمه توی گروه خانوادگی چهاردهمین سالگرد فوت مامانبزرگ رو یادآوری کرد و من فکر کرردم تو، بهترین مامانبزرگی بودی که میتونستم داشته باشم.

خوش صحبت و خوش خنده با اون لباس هایی که هیچ وقت تیره نبودن و موهای مرتب شده و طلا تو خونگی هات :))))))

و با اون حیاطی که هیچ وقت بعد از تو دیگه اونقدر زیبا نشد.

تا همین امروز هم، هیچ پیرزنی رو ندیدم که مثل تو عاشق عکس گرفتن باشه با خنده های قشنگ.

میخوام بگم جات کنار تک تک ما خیلی خالیه، اگر بودی روزگار برای هر کدوم از ما بارها ساده تر میگذشت، اما حالا هم که نیستی هرچی ازت مونده قشنگیه و قشنگیه و قشنگی. 

 

 

پراکندگی

یه کانال کوچک و پرایوت دارم که اون تایم پشت کنکور بودن خیلی با اون راحت تر از وبلاگ بودم تا مدتها فقط مریم داشتش بعدها نگین و شکیبا رو هم ادد کردم، دیشب به دنبال یه عکس قدیمی به فکرم رسید شاید اونجا باشه و بعد هی شروع کردم خوندن و دیدن و اینا.

باید بگم که اونجا علاوه بر چس ناله خاطرات سمعی بصری باحالی هم هست، واقعا اگر اونهمه حس ناامنی نمیداد بهم شاید بشه گفت تو دنیای امروز داشتن یه کانال کوچولو جای بهتری برای ثبت خاطرات باشه :( دم دسته، عکس و ویس و موزیک رو میشه راحت نگه داشت، دنبال چیزی گشتن ساده تره و صدتا جایزه ی نقدی و غیر نقدی دیگر.

احتمالا نوشته هاش رو یکم جمع و جور کنم بیارم اینجا که سر جمع باشه همش؛ اما خب واسه بقیه ش چه کنم؟

پی ام اس، ایز دت یو؟

من واقعا تمامِ فکرم پیش اون یه تیکه کیک شکلاتیِ روی میزه که در واقع واسه‌ی بابامه و من امیدوارم که یادش بره بخورش :(((

امشب و حتی شاید دیشب احتیاج داشتم یکی قربون صدقه‌م بره

یا این بازیه واسه هر یه جونی که میخواد بده نیم ساعت زمان نگیره یا دیگه حداقلش اون مرحله‌هایی که با تقلب و جا به جا کردن ساعت گوشیم رد میکنم بپذیره :(((

کرونا پازتیو

بریکینگ نیوز؟

احتمال نود و نه درصد کرونا دارم.

دیشب با بچه‌ها سینما بودیم و بعدش که رفتیم یه چیزی بخوریم من و مریم از غذای نسترن هم خوردیم :( و گویا آخر شب حال نسترن خیلی بد میشه و دکتر و تست و خلاصه کرونا پازتیو :(

درحالی بقیه مثل مریم یا محمدحسین(د.پ نسی) هیچ علائمی ندارن هنوز، من اما از صبح دراز به دراز افتادم ؛ بی اشتهام و به شدت بدن درد دارم به حدی که یه صحنه کافی بود دستم رو دراز کنم تا به قطره‌ی بینی‌م‌برسه و از خفگی نجاتم بده ولی واقعا نمی‌تونستم این کارو کنم.

از ظهری هم یه تب ریزی به ماجرا اضافه شد، فکر میکنم چون هنوز مدت زیادی از دوز دوم نگذشته(یک هفته) ویروس به شدت آشنا و پاسخ برانگیز بوده.

تنکس تو واکسن که مبارزه رو طی چند ساعت شروع کرد🥺

القصه که الان بهترم، تبم با استامینوفن خیلی کم شده و مجبوری یه چایی دارچین خوردم که اوضاع رو بهترم کرد.

 

از هر دری سخنی

به لطف آرشیو گردی چند روز پیش، یه پست خوندم از خودم برای زمانی که تازه زمزمه‌های مهاجرت خواهرم راه افتاده بود.
یادمه تحت تاثیر غم بزرگ این جریان برام، شروع به خوندن آثار ادبیات مهاجرت کردم و گویا نوشته‌ای خونده بودم از البرز زاهدی که جایی ش نویسنده میگه توی تجربه‌ی خودش از مهاجرت ، "رفتن از" مهم‌تر از "رسیدن به" بوده.
از پست من چهار سال و از این نوشته شاید حدود شش_هفت سال گذشته باشه اما مصداق این جمله روز به روز برای ما بیشتر شده.
چه سردرگمی هایی، چه فکرها و چه غمی.
چه چیزهایی که ما بهشون شبانه روز فکر میکنیم در حالی که هیچ جایی در ذهن بیشتر آدم‌های دنیا نداره ، چه مفاهیمی که فقط برای ما معنی داره، چه ترس‌هایی واقعا چه ترس هایی.
حالا به فرض هم که موفق به فرار شدیم، پدر و مادرامون چی؟ خواهر برادر‌های کوچیک‌ترمون چی؟ آدم‌هایی که عمیقا دوستشون داریم اما اونقدرها توی زندگیشون مهم نیستیم که هرجا بریم باهم بریم، اونا چی؟
خاطرات‌مون ، گذشته‌مون، شهرهایی که دوستشون داریم.
من خیلی تلاش میکنم که از این ترسا حرف نزنم، بهشون مجال بروز و بزرگ‌تر شدن ندم اما چه ثمر که هیچ کدوم از این کارها وجودشون رو نفی نمی‌کنه.
این آینده‌ی‌ گنگ که احتمالا خیلی زود بیشتر آدمهایی که دوستشون داریم رو ازمون دور میکنه رو واقعا واقعا نمیخوام.
بعد اینهمه مدت، خواهر من هنوز مهاجرت نکرده یه جاهایی نشد یه جاهایی قدم آخر ترسید و حالا که تو این قضیه جدی اند به خاطر بالا رفتن سنشون کارها هزار برابر سخت‌تر شده.
یعنی میخوام بگم اون زمانی که میتونی بری درده، اون زمانی هم که دیگه به آسونی نمیتونی بری بازم درده.
وقتی میخوام به آینده‌ی نسبتا دور، مثلا ده سال دیگه فکر کنم، ناخودآگاه خودم رو همینجا میبینم، اینجایی که اوضاع و زندگی آرومه، رواله و رو به پیشرفته؛ که چه تصور خنده‌داری!خلاصه از رنجی خسته‌ایم که از آن ما نیست.


هی به خودم قول میدم که چیزای خوب بنویسم، اما این روزها سراسر استرس و دغدغه‌ست، بدون هیچ دست‌آویزی که کمک کنه آدم گاهی سرش رو از این دریای واهمه بیرون بیاره و نفس بکشه.
نمیدونم زندگیِ در شرف بزرگسالی همیشه و برای همه اینقدر سخت و پرچالش بوده یا طبق معمول تا به ما رسیده، وارسیده.


بعد اینکه خداوندا چه قدر من موهام رو وقتی صافن بیشتر دوست دارم :))) کاش یه سشوار بزرگ و یک بُرس بزرگ و یک آدمی که براشینگ بلد باشه شیراز هم داشتیم :(

عا راستی آقای صفرپور هم در شرف ازدواجه، البته که همون پست اینستاش مدتها پیش گویای همه چیز بود.

دیگه همینا فکر کنم ؛) تا غرغرهای بعدی خدانگهدار.

 

تو را جان مادرت بار دیگر خاطرات را به فنا مده!

چند شب پیشا باز سرورهای بلاگفا قاطی کرده بودند.

ترسیدم مثل دفعه ی قبلی یهو سال ها خاطرات مون رو به فنا بدن واسه همین نشستم که از آرشیو بک آپ بگیرم و توفیق اجباری ای شد که تا اولین پست این وبلاگ برم عقب.

خداوندا که ما چه شب و روزهایی رو گذروندیم.

دبیرستان، کنکور، پشت کنکور، مشکلات خانوادگی، مواجه شدن با پدیده ی مهاجرت کسایی که دوستشون دارم، خاطرات خوب، آرزوهای برآورده شده، شرایط رو به بهبود، دانشگاه، شیراز و روزهایی که باورم نمیشد واقعا شیرازم و بعد بیشترین چیزی که نوشتم غمه و غم.

که خب حیفه واقعا چه قدر جای مسخره بازی هامون با زهرا، تحلیل ها با مریم و منصور ، خاطرات خوب  و روزهایی که عاقل شدم و از چیزهایی بد گذر کردم توی این آرشیو خالیه.

کاشکی میتونستم به خودم قول بدم که از این به بعد همه چیز رو بنویسم اما واقغیت اینکه گاهی بازکردن پنل مدیریت بلاگفا یکی از سخت ترین کارهای دنیاست :(((

ضمنا چه قدر جای دوستایی که اوایل این وبلاگ با هم اینتراکشن داشتیم و کم کم پراکنده شدیم خالیه الان !گلی ، آقای دندانپرشک، بی نام ،رحما، ژیوالس، بنده و... :(

 

 

شیراز _مشهد

چند روز پیشا اینجا رو باز کردم و آرشیو رو یکی/دو صفحه رفتم عقب و خب سراسر چس‌ناله :)) به اضافه‌ی اندکی شرح روزگار.
خیلی زشت و بی رحمانه‌ست که فقط در دلتنگی ها یاد وبلاگ میفتم اما خب بالاخره بهتر از بی خاطره بودنه.

با غم و اندوه فراوان و قلبی آکنده از رنج بعد از دو ماه ، با شیراز عزیز خداحافظی کردم؛
با اون تاب خفن محوطه‌ی خوابگاه‌ها و استخر فرح خالی که الان فقط به درد خودکشی کردن میخوره، با روزهای قشنگ استقلال نسبی داشتن،(اینکه استقلالم در گرو شیراز بودنه و این بده خودش یه بحثیه که از حوصله‌ی این جمع خارجه.)
و خب با دوستانم :( ما هنوز کلی برنامه داشتیم آخه.
اما خب منطقی ش این بود که بلیط بهتری گیرم نمیومد واقعا.
تصور قطار و اوتوبوس خیلی سخته خصوصا هواپیما رو تجربه کرده باشی.

اما از مشهد باید بگم که بی حسی کامل؛ نمی دونم درست‌تر چیه؟ بی ریشگی؟ اینطور نیست واقعا اما خب میشه اینطور گفت دیدن خیابونا، خونه و کلا شهر خوشحالم نکرد یا مثلا حسی که آدم یادش بیاد وای چه قدر دلتنگ بودم؛
آقای قاضی شیراز این بار ، به استثناء چند مورد خیلی خوش گذشت آخه :((
حالا ان‌شاالله بهشون میپردازیم‌ زودی.