نمیدونم ،حس و حال روزای اول دوباره وبلاگ دار شدنه یا ماجراهای در ذهن زیاد،که هی دلم میخواد بیام و بنویسمممم...

امروز که از مدرسه خسته و کوفته برگشتم خان داداش ،محصل در پایه ی ابتداییم داشتن برنامه ی درسام رو ازم میگرفتن و هر چند دقیقه یک بار،بعد ناهار ، میومدن تو اتاق که :«یک و فصل و نیم شیمی و یک درس عربی و دو درس ادبیات رو کیییی میخوای بخونی پس؟؟؟!؟!؟»

😐😐😐😐

و با لبخند دووور میشد 

نشون به اون نشون که نشستن دارن شعرحفظ میکنن الان😎😎😎 ساعت نه شب درس خوندن واسه دانش اموز دوم ابتدایی ته ته تنبلی هاااا

چوب خدااااعه هااااا

 

 

 

راستی اینجانب در شرف خاله شدن نیز هستم...یه پسر....یزدان احتمالا