یادگاری؟!

الان وقت شنیدنِ آهنگِ قربون خندت برمِ رضا صادقی نبود، اقای خدا :(((

چیزهایی که آدم رو "آتیش" میزنن و دیگر هیچ

زنده ماندن :)

امروز دکتر یوسفی سرکلاس میگفت چه خوب که سوگند خودمون برگشته :))
و خدایی‌ش منم این سوگندی که حواسش به درس هست، میدونه وزن اکی‌والانی هر ترکیبی تقسیم بر چند میشه وزن مولی‌ش ، اشکال تیتراسیون بچه‌ها رو تو آزمایشگاه میگیره، میدونه چرا با وجود اسید سولفوریک تو مرحله‌ی دو آزمایش تعیین غلظت محلول آهن، باید به ارلن مون فسفریک اسید هم بزنیم رو بیشتر دوست دارم.

این هفته پر از اتفاق عجیب غریبه؛ شرایطی که مثلا اگر مهر ۹۸ برقرار بود، حالت گلد استاندارد زندگیم میشد اون‌موقع ها.
واقعا امان از آرزوهای دیر برآورده شده، که ابداً لذت و خوشحالی عمیق ندارن، نهایتا یه حس پیروزی بهت میدن و تمام.

عا راستی یادم بمونه، از صحبت تلفنی شنبه‌ام یه متن خوب بنویسم.
واقعا کاش راحت بود و آدم میتونست زندگیش و جونش رو برداره، از آدم‌های بلاتکلیف بگریزه.
از یاسین پرسیدم که تو داری کاری میکنی؟ نمیدونم اون با خودش چه فکری کرد اما برای من این سوال یه نقطه‌ی چک بود.
من تلاشمو کردم دیگه ساری :)

آلترنتیوز

مسخره‌ :/

ادامه نوشته

لحظه‌های بدون دست آویز

الهی برات بمیرم سوگند، صدبار برات بمیرم 

عالی شد

عالی شد، سلام بر پریود بعد از ۳ هفته، اونم واسه کسی که معمولا هر ۵ هفته یک‌بار این اتفاق براش میفته.

من تو هر لحظه‌ای واسه ناراحتی و حال بد به خودم حق دادم، به جز نیم ساعت امتحان صبحم و بلد نبودنام

ساید ایفکتز :))

واقعا کی اهمیت میده؟

ادامه نوشته

درباره‌ی شکست

در شرح دختر خوبی بمون و اینا

ادامه نوشته

تو دنیای منی اما داری از دست من میری

با تو اینجا از آشنایی نوشتم و از شادی، از دوری و از غم از بالا و پایین‌هایی که از ۲۷ اسفند ۱۴۰۰؛ دیگه مطمئن بودم که خاطره‌هایی میشن برای خوندن تو روزهایی که کنار همیم.

تقریبا نیم‌ساعت از خداحافظی که باهام کردی می‌گذره؛ حسم نسبت به داستان اینه که هنوز دقیقا نفهمیدم چی شده و نبودت رو قراره ذره ذره و تو لحظه لحظه حس کنم، توی علامت پیامک هایی که دیگه از طرف تو نیست. تو اون صفحه‌ی چت واتس اپ‌مون که حتما روز به روز پایین تر میره، تو عدد بالای دایرکت اینستا که ریپلای استوریه و قرار نیست هیچ‌کدومشون تو باشی.

توی دوست دارم هایی که دیگه نمی‌شنوم، توی پاره‌ی تنی که احتمالا آخریش رو ۴۰ دقیقه‌ی پیش شنیدم‌.(یک روز میام اینو میخونم و حتی به سوگند حال حاضری که از آخرین پاره.ی تنی که شنیده ۴۰ دقیقه می‌گذره حسودی میکنم.)

سینما هویزه، اون آبمیوه فروشی که پشت داره، گشنیز، پارک وکیل اباد، چالیدره، پدیده، پارک ملت، پارک اول باهنر، اون مجتمع تجاریه، کافه‌ مرسی، بام هاشمیه ۷۵، پارک ارشاد(که لعنت بهش)، پردیس قائم، پردیس کتاب، کوهسنگی، اون رستورانِ تو کوچه‌ی کنار آلتون، کوچه‌ی اسرار، بوستان ادب، حرم، ره باغ طوبی، اون پارک معتادا، از تقاطع استقلال و امامت تا اون ایستگاه اوتوبوس، دور میدون مادر تو ماشین، اون جعبه‌ی موسیقی و حتی اون کتابی که برام نخریدی، تماس های طولانی، پرسه و جزیره‌ی قمیشی، تو بی تابی و قلب من میزنه، شماره‌ی مامانم برای اون روزی که مامانت بخواد باهاش صحبت کنه :)))

خدایا تو کجا بودی؟ اصلا به اون نقطه از دنیا که من بودم، که ما بودیم حواست بود؟ دیدی؟ من هیچ وقت فکر در برابر اشکم، خواهشم، تلاشم اینطوری سکوت کنه.

خدایا تو گفته بودی که دیگه قرار نیست شکست بزرگی رو تجربه کنم، اخه استغفرالله تو و دروغ؟

من با این واهمه، با این بی قراری، با این ترس، با این نمیدونم چیکار کنم؛ چی کار کنم؟ 

آره دیگه خلاصه

گس وات؟

هم‌‌اتاقی نرفت خونه، اما من چرا :))

تو راهم با اوتوبوس، سفر خیلی یهویی بود آدمی‌زاد یه وقتایی یه کارایی میکنه که هیچ وقت فکرشم نمیکرده.

😌🍃

اینکه هم اتاقی من چهارشنبه داره میره خونه تا ده روز، جواب کدوم کار خوب منه🥺 

خدایا شکرت

آشوب

یه عکس نسبتا مکش مرگ ما از خودم فرستادم برات با شرحِ: اختصاصی برای شما🥺
واقعیت اینه که فرستادم تا سر صحبت باز شه، من دنیا دنیا دلم برای حرف زدنهای طولانی باهات تنگ شده، برای برسم خونه زنگ میزنم‌ ها، برای شب زود نخوابی‌ ها
برای اینکه جزئی‌ترین اخبار رو هم، به همدیگه بدیم.

و تو اومدی نوشتی برام که:
" نفس من، خوشگل من، دلم برات تنگ شده.
جوونی کن سوگند، جای منم جوونی کن
بگرد، خوش بگذرون
عاشق شو، با عشق ازدواج کن."

از غم دلم میخواد دست بندازم قلبم رو دربیارم از جاش شاید سبک شم.
هرچند که جدا از اون غم و ناراحتی و حالا چی میشه‌ها، این حس ناتوانی و ناکارآمدی ای که توی تاثیرگذاری توی حالت دارم هم اذیتم میکنه.
اصولا چرا من اینقدر در آروم کردن آدم‌های اطرافم ناتوانم؟!
کاش پیشم بودی یا برعکس، عزیز من :)

خلاصه که باهات تلفنی و تصویری حرف زدم، در ظاهر خوبی مثل همیشه همون سالومه‌ای هستی که اهمیت نمیدی، که حلش میکنی و گذر میکنی.
منم، اون گوشه‌ای ایستادم که هیچ و هیچ کاری نمیتونم برات کنم جز غصه خوردن و انگار باید بپذیرم لیترالی کاری از دستم برنمیاد.

وسط این داستانا کاااش این دختر کمتر حرف میزد، کاش کاش کاش؛من واقعا دلم یه اتاق تک نفره میخواد. خدایا تو رو خداااا این منو پیر کرد 

خوبی امروزم مریم بود، در واقع مریم و من و پینو و محوطه‌ی خوابگاه ها؛ لازمه بگم چه قدر خوب و سریع و دلپذیر می‌گذره؟