از خواب پاشدم و هنوز زنده‌ام، فعلا از پس ۱۲ ساعت بدون تو بودن که البته بیشترش رو خواب بودم، براومدم.

مامانم، مامان طفلکم واقعا تو استرسه که نکنه کار یا کارهای احمقانه‌ای کنم، در صدر همشون زنگ زدن یا پیام دادن به فلانیه که البته غول مرحله‌ی آخره.

خودم رو میذارم جای مامانم، فکر کن با چه سختی‌های عجیبی بچه بزرگ کنی، تلاش کنی تا جایی که خودت بلدی از هر لحاظی درست تربیتش کنی بعد درست تو اون روزهایی که فکر میکنی هرچی لازم بوده یادش بدی رو بلده دیگه؛ برگرده بهت بگه در مواجهه با یک شکست میرم کارهایی که میکنم که ذاتا و مشخصا شکست محسوب میشن.

بچه‌ای که ازت دوره، یک وَره کله شق داره و ضمنا تو شرایط خوبی برای تصمیم گیری نیست.

دلم میخواد بهش بگم مامان نگران نباش فلان کار و بهمان کار رو نمی کنم و مهم‌تر از همه، اون چیزی که خیلی ازش میترسی، به فلانی همزنگ نمیزنم.

نمیدونم چرا نمیگم، شاید چون میخوام یه راه کوچیک برای خودم باز بذارم

احساس میکنی باید به هر طریقی کمکم کنی از این بحران اولیه بگذرم تا خیالت راحت بشه بعدا، دیگه هر چه قدرم ناراحت و دلتنگ باشم، لااقل احمق نیستم که اون کارا رو کنم؛ مثلا بهم میگی یه لحظه فکر کن اگر شرایطی پیش بیاد که دوباره کنار یاسین باشی این سوگند جدیدی که ساختی میتونه برگرده به اون رابطه؟

وسط تمام این ناراحتی ها خندم میگیره، اینکه حس میکنی همین یاسین، همین باعث و بانی تمام این احساسات رو باید یه دست آویز کنی و فکر میکنی این اون چیزیه که راضی‌م میکنه.

خودم؟ نمیدونم، از خودم میپرسم این راضی‌ت میکنه؟ خنده‌م میگیره. امید های واهی، گذرا فقط برای کارهای بد نکردن.

همین حالا هم‌اتاقی‌م رفت سالن مطالعه و گفت اگر برگرده و من هنوز چیزی نخورده باشم دهنم رو سرویس میکنه، البته یه پله بدتر بود ولی خب مفهوم حرفش همین بود اما جالبه که گشنمه و تا غذا میبینم به قول آقای عظیمی حالتم تهوع میشه؛ آخرین باری که حالت تهوع داشتم و درحالی که گشنم بوده غذا دلم نمی خواسته رو یادم نمیاد، اصلا فکر کنم همچین حالتی نداشتم :))

به منطق و منطقی بودن فکر میکنم، به اونچه مشکل ماست، یعنی من حس میکنم مشکل ماست، اما من که برای مشکلات منطقی‌ت، راه حل منطقی دادم بهت و جواب نبود؛ هرچی بیشتر فکر میکنم بیشتر به این نتیجه میرسم که باید ازت فاصله بگیرم.

واقعا توی دنیایی که همه‌چیز نسبیه، چه طور میشه با منطقِ صرف تصمیم گرفت؟ و توی این پلتفرم‌نسبی منطق تو، همیشه برنده میمونه؟از چی میشه مطمئن بود؟ یعنی مثلا اگر تو الان تو موقعیت ازدواج بودی و مثلا می‌تونستیم برای پنج/شیش ماه آینده روی ازدواج برنامه ریزی کنیم دیگه مشکلی نبود؟شاید این منطقی که سراسر وجودت رو گرفته نذاشته اون نشونه هایی که میخوای رو ببینی :)

مامانم میگه، درست یا غلط اون به هوای اینکه مراقب تو و در واقع هر دوتون باشه این داستان رو تموم کرده، تو اگر دوستش داری و میخوای مراقبش باشی ازش دور شو بیا از بیرون به خودت نگاه کن، ببین که از دور چه‌قدر جای مسخره کردن داری، چه قدر برای خودت باعث خجالتی.

راستم میگه‌ها پس عزت نفس آدمی‌زاد چی میشه، اما من از حسرت خیلی میترسم.حسرت خودم، حسرت تو، اینکه صرفا خاطره‌ای تو گذشته باشی، خاطره‌ای تو گذشته باشم، کوتاهی دستم، کمک نپذیرفتن تو، آدم خوب تو زمان بد، روزهای خوب با تو، اون خنده‌ها با تو، فکر آینده با تو