آلترنتیوز
دلم میخواد بیام یقهت رو بگیرم بگم به خوت بیا یاسین، داری چیکار میکنی باهامون؟
الان تو خوشحالی واقعا؟
امروز ۲۵ تا دایرکت تولد مامانم رو جواب دادم و تو نبودی، صادقانه وقتی اخرین پیامهامون توی اینستا ؛ دوست دارمهامونه دلمم نمیخواست پیام رسمیای بدی بعد اونا.
البته که تو کلا پیام نمیدی.
آدم فکر یه موقعیت هایی رو میکنه، مثلا مشهد بدون تو.
اما یه سری چیزا یهو میخوره تو صورت آدم.
یاد خودم و اون پسره که سردبیر مجلهی سیاسی دانشگاه بود و اسمش رو یادم نمیاد میفتم.
هزاران خط دلیل چرت و پرت براش نوشتم، چون دوستش نداشتم و ازش خوشم نمیومد و از طرفی دلم نمیخواست بد باهاش رفتار کنم :))) و درحالی که همیشه با خودم میگم ولی یاسین تو رو دوست داره، بعضیوقتا میگم : مطمئنی؟خیلی از رفتارهایی که تو حس میکنی از روی دوست داشتن بوده شاید فقط از رو عذاب وجدان بوده.
برای شنبه شب احتمالا با یک نفر که تو هفتهی گذشته اصلا وقت نداشت صحبت میکنم بالاخره.
یه جمله بود میگفت، بیشتر کسایی که میرن پیش تراپیست برای در ارتباط بودن با آدمهاییه که باید میرفتن پیش تراپیست و نرفتن :)))
اوایل آذر که میخواستم بیام شیراز، یک هفته زودتر اومدم، شبی که وسیله جمع میکردم به مریم گفتم ما تازه با هم بیرون اینا میریم کاش یه هفتهای که وقت دارم رو میموندم مشهد ؛ اون روز مریم گفت احمق این ول میکنه میره، منم که برات میمونم پاشو بیا.
اونروز با خودم گفتم نه، اون هرکاری کنه، این یکی رو نه.
شاید در وهلهی اول ادم باورش نشه یاسین با یه دختری بره بیرون و فلان، اما در وهلهی بعدی واقعا کسی باورش میشه که یاسین چطوری بیخیال هرچی که بود شد؟
آدم از همونجایی میخوره که انتظارش رو اصلا نداره.
دیشب که با مریم رو چمنای ارم نشسته بودیم و داشت آرزو میکرد ای کاش دوباره ترم یک بودیم و هیچ وقت کرونا نمیومد، ازش پرسیدم این دفعه چیکار میکردی مثلا؟
گفت منصور رو مجبور نمیکردم منو بگیره و تو رو مجبور میکردم زن صفرپور شی :)))
اون روزا با خودم فکر میکردم این مرد ده سال ازم بزرگتره و حس میکردم مخ نداره؛ حالا به زندگیم نگاه میکنم به حال و روزم در نتیجهی در ارتباط بودن با کسی که حس میکردم مخ داره :))
اون موقعها فکر میکردم زندگی خیلی باحال تر از این حرفاست که بخوام تو بیست و یک سالگی خودم رو درگیر یه زندگی خیلی جدی بکنم، دور از خانوادهام، اونم تو یک خانوادهای خیلی از ما بالاترن زندگی کنم.
کاش چشمام رو میبستم و وقتی باز میکردم توی بغلت بودم، سرم رو قلبت بود، یکی از چشمامو بوس میکردی و بعد میگفتی اجازه بده الان اون یکی حسودیش میشه و اون یکی رو هم بوس میکردی.
نکه همهی اینا خواب بوده باشه، اما تو بهم میگفتی که دیگه نترسم، حتی حالا که تخممرغ شونهای ۹۸ تومنه، باهم یه کاریش میکنیم دیگه.
با خودم فکر میکردم این اتفاق باید میفتاد تا هم تو بری با خودت کنار بیای و این مشکل همین اول کار برای همیشه حل بشه هم من حواسم باشه.
بعد یه نفس راحت میکشیدم و تو دوباره قربون نفسام میرفتی :(