نود و هفتِ عزیز،
من ازت دانشگاه خواسته بودم و زندگی تازه.
و یک آرامش خیال برای خانوادم.
هیچ کدومش رو بهم ندادی اما،
دو هفته ات رو تنها زندگی ،مستقل و منفرد.
با بهترین روانشناس دنیا اشنام کردی.
و (ترسِ از دست دادن) مهم ترین حسی بود که تو سالی که گذشت ،برام واضح و قابل لمس شد.

نود و هشت عزیزم خودم کمک ت میکنم ؛بیا بخندیم.
 بار و بندیل رو برای چهار سال ببندیم ،

برگردیم و برای تمام سختی ها دست تکون بدیم ،

به تمام آدم هایی که نخواستن بخندیم ،چشمک بزنیم؛

و سوار قطار شیم بریم شیراز .

بریم تا خاکسترهایی باشیم که ازشون ققنوس برخیزد.

مواظب نگین و فائزه باش و 
و شکیبا...فقط بخند.

 

 

 

نوشته ای که بیست و نه اسفند پست نشد.