یه حس عجیبی وجود داره تو زندگیه من ،درست بعد هر حس و حال خوبی سر و کلش پیدا میشه...
بعضیا هستن دور و بر من ،خیلی باارزش ، مهم ، عزیز و یه موقع هایی اولویت زندگی من...
اما اون حس و حال عجیب درست ،با سوال :«منم همین قدر براشون مهم هستم یا نه شروع میشه...»
میدونم درگیر زندگیشه مهم ترینِ افراد ،میدونم کار داره ،شوهر داره ،بچه داره...
اما صرفا اینا رو نوشتم برای اون روزی ،که تا حد مرگ خوشحالم از اس ام اس یا پی ام ش ،درست بعد تمام روزمرگی هاش و یه جایی وسط بیکاریهاش،با مضمون اینکه «درسا چه طوره؟»
که بیام و بخونم یکم متعادل شم...



گفته بودم که خونه ی ما از مدرسه ی من خیلی دوره ،گاهی وقتا که بابام سرکارِ با مدیرمون خانوم _ش_ میام...
در راستای تشکر ازشون مامانم براش یه دونه از این شال سه گوش بزرگا بافت...
خودمو به در و دیوار زدم قبول نکرد...گفت من این کارو واسه تشکر نکردمممممم....
یکم بهم برخورد مامانم ولی گفت هر کس ،یه طرز فکری  داره...