پنج شنبه ،جمعه رفتیم دهات داماد خاله ی مامانم ،حوالیه فاروج...

خودشونن مشهد هستن و بیشتر تابستونا میرن اونجا،تازه امسال خونه شون رو ساختن ،قبلا خونه روستایی داشتن..‌

با اینکه خونه هنوز‌کامل نبود و‌خیلی کمبود های اولیه حتی،داشت خیلی خیلی خیلی خوش گذشت ...

واقعیتش اینه که اگر اون یکی خاله ی مامانم و بچه هاش نبودن بیشترررر خوش میگذشت ،بس که یه جورررری هستن...

یک سرررررره غر غر...چرا نمیرسیم ،چرا اینقدر دوره..چرا برنمیگردیم مشهد...وای که این آخر کاریا خیلی خودمو کنترل کردم که یه چیزی نگم بهشون...

دیگه اینکه بابام جمعه هم باید سرکار می‌بود و‌نیومد...جاش خیلی خالی بود...

هر وقت میخوام از این سرکار رفتن های یهویی بابا به خدا شکایت کنم با خودم میگم آدم باید تمام جوانب یک آرزوی برآورده شده رو بپذیره...

خلاصه که برگشتیم با یه عالمه آلبالو و زرد آلو و برگ مو و کره و ماست و دوغ ...و خوشمزه جات...

.

.

.

دعا کنید واسه منی که ۲۲روزه عملا کنکوریم...