یک بعد از ظهر جمعه ی بی نظیر...
هر بار کتاباتو دستم میگیرم،گذر زمان درست میشه مثل آب روون...
هر بار کتاباتو دستم میگیرم،بیشتر به این واقعیت میرسم که برای نویسنده شدن به چیزی بیشتر از استعداد در کنار هم چیدن واژه ها نیازه..
قسمت مخاطب نوشته شده نوجوان و من فکر میکنم برای فهمیدنت باید بیشتر از یک نوجوان بود...
من هنوز مسخ اون جمله ایم که میگفت:« نگذاریم واقعیت ها مانع دیدن حقیقت شن.»
مثالش؟
منتظر ستاره ی دنباله دار بودن تو آسمون ابری...
ابر یک واقعیتِ اما دلیل بر این نیست که ستاره ی دنباله دارِ موسوم به حقیقت وجود نداره...
.
.
.
.
بدترین قسمتش اینه که تیراژ کتاب تو دست من پونصد نسخه ست...
.
.
.
درباره یآقای آرین حرف زدم
هر بار کتاباتو دستم میگیرم،بیشتر به این واقعیت میرسم که برای نویسنده شدن به چیزی بیشتر از استعداد در کنار هم چیدن واژه ها نیازه..
قسمت مخاطب نوشته شده نوجوان و من فکر میکنم برای فهمیدنت باید بیشتر از یک نوجوان بود...
من هنوز مسخ اون جمله ایم که میگفت:« نگذاریم واقعیت ها مانع دیدن حقیقت شن.»
مثالش؟
منتظر ستاره ی دنباله دار بودن تو آسمون ابری...
ابر یک واقعیتِ اما دلیل بر این نیست که ستاره ی دنباله دارِ موسوم به حقیقت وجود نداره...
.
.
.
.
بدترین قسمتش اینه که تیراژ کتاب تو دست من پونصد نسخه ست...
.
.
.
درباره یآقای آرین حرف زدم
+ نوشته شده در شنبه سی و یکم تیر ۱۳۹۶ ساعت 0:43
توسط ....
|