در راه بازگشت

عاقااا سلاممم

امروز تو سرما عجیب همراه با آفتاب مشهد بعد از گذروندن یک روز بسیاااار خوب در سرای علم و دانش ،در راه بازگشت بودیم که یادم اومد عههه من کارتم شارژ نداره از اونجایی هم که مدیرجان ،خانوم _ش_ بدون هماهنگی با من قبل از زنگ رفته بودن (میگفتن معاونین،که اداره ان دیگه....) هیچ تلاشی در راستای انداختن ،خودم به اوشون میسر نبود

خلاصه در همون سرمای زییااااد دیدم که سیسمونی فروشی(معازه ی سیسمونی)برگه زده که اقا شارژ من کارت موجود است با شعفی بسی زیاد روانه شدیم ...

با تفکر در اتوماتیک فکر کنم سه بار رفتم نزدیک ،باز نشد...یک بار قشنگ فاصله گرفتم و بعد به طرف در رفتم...بازم باز نشد...

سرمو اوردم بالا دیدم یه خانوم و عاقا هر هررر دارن میخنده و اقاهه اشاره میکنه درب را بکشید...🙈🙈🙈

سرد بود سرررد بوووود فکرم یخ زده بود خب

پیش اومده دیگههه

 

در محضر استاد ارجمند راد

امرووووز‌ امااا شیمی جان به خوبی و خوشی گذشت همین که امتحان رو دادیم غم زنگ آخر و عربی شروع شد...

فکر کنم دلامون خیلی شکسته بود که یهو معاون جان😨  ظاهر شدن و گفتن که زنگ آخر اولین جلسه مشاوره تونه... همه ی کلاس از خوشی تررررکیددددددد

خلاصه با خیال راحت ورزش رو به هرهر و کرکر گذرونیدم و به محض اینکه زنگ تفریح آخر رو زدن دویدیم تو نمازخانونه جا بگیریم😂😂😮 که گفتن ۳۶۲ایی ها( یعنی ما 😐)کلاس دبیر محترم خانوم _ج_گفتن بیست دقیقه کارتون دارررن هیچی دیگه جامون رو در نهایت تواضع و خشوع به اون سوم دیگه سپردیم دست از پا دراااز ترر روانه شدیم به سوی منزلگه اول...

خلاااصه بعد بیست دقیقه و تموم شدن تمرین ما هم پیوستیم به جمع دوستان..

در مجموع فکر‌کنم از تمام مشاور موقت های مدرسمون بهتر بود ...

تمرین بیست و یک روزمون رو از امروز آغاز میکنیم باشد که جواب دهد 🙏🙏

پ.ن :خونه ی ما از مدرسمه ی من خیلی دوره...یه چیزی حدود یک ساعت و نیم اینا ..

از‌اونجایی که سه سالِ محصل همین مدرسه ام تقریبا همه میدونن که من مسیرم خیلی دوره...

اینه که روزایی که بابام مجبوره تا عصر شرکت بمونه ،معمولا با مدیر جان خانوم _ش_ میام...

امروز بهم گفت با خانوم _ج_ دبیر عربی مون ،برو که من کار دارم...

هیچی دیگه تو هوای استخون سووووز امروز مشهد تو تعارف و این داستانا هرچی گفت بزار برسونمت تا خونه گفتم نهعهه ابداااا اینا اینجا اتوبوس هر پنج دقیقه میاددد 

نیم ساعت یه لنگه پا منتظر اوتوبوس بودم😨😨😨

اندرجریانات ما و گودزیلامون

 نمیدونم ،حس و حال روزای اول دوباره وبلاگ دار شدنه یا ماجراهای در ذهن زیاد،که هی دلم میخواد بیام و بنویسمممم...

امروز که از مدرسه خسته و کوفته برگشتم خان داداش ،محصل در پایه ی ابتداییم داشتن برنامه ی درسام رو ازم میگرفتن و هر چند دقیقه یک بار،بعد ناهار ، میومدن تو اتاق که :«یک و فصل و نیم شیمی و یک درس عربی و دو درس ادبیات رو کیییی میخوای بخونی پس؟؟؟!؟!؟»

😐😐😐😐

و با لبخند دووور میشد 

نشون به اون نشون که نشستن دارن شعرحفظ میکنن الان😎😎😎 ساعت نه شب درس خوندن واسه دانش اموز دوم ابتدایی ته ته تنبلی هاااا

چوب خدااااعه هااااا

 

 

 

راستی اینجانب در شرف خاله شدن نیز هستم...یه پسر....یزدان احتمالا

خدا سر هیچ کس نیاره

اقااااا

من نمیدونم قدرت خدا چه حکمتیه ،تو روز تعطیل نه حس درس خوندن دارم ،نه عذاب وجدان درس نخوندن منو رها میکنه....

امروز به موجب دو تعطیلی گذشته(جمعه و شنبه) سه تا امتحان داشتیمممم و بنده طبق روالِ پس از روزهای تعطیل صبح بلند شدممم و خوندم...

زبان فارسی خووووب گذشت

زمین هم به لطف یزدان و بچه ها کنسل شد...

اما نگم از دینی نگم از دبیرررر دینی درست وسط تشکرااتم از خدا بابت دو زنگ گذشته ش چنان حالمممم رو گرررفت که ....

فردا رو اما قراره با شیمی جان عزیز دل شروع کنیم...

منتهی بازم بعدش عربی ای هم هست که تمام خوشی را زایل کند...

😢😢😢😢😢😢

سرآغاز

سلام به وبلاگ جدیدِ عزیزِدلم

نمیدونم هنوزم کسی هست که بره فهرست وبلاگ های تازه به روز شده ی بلاگفا رو چک‌کنه از اونایی که از اسمشون خوشش اومد بازدید کنه یا نه...

اما من میکنم و همچنان از پدیده منسوخ شده ی وبلاگ گردی و وبلاگ نویسی به شدت استقبال میکنم هرچند ،چندی بود خودم رو کنار کشیده بودم...

اما از امروز‌دوباره شروع میکنم ...خاطرات این روزها باید یک جایی ثبت شه...

اینستاگرام و تلگرام و ....برخلاف مفید بودنشون ،به نظر شخص من ،دوام چندانی نخواهند داشت..

وشاید دوباره بشه که ادما برگردن و خوندن و به ویس دادن و عکس لایک کردن ترجیح بدن...