یک بعد از ظهر جمعه ی بی نظیر...

هر بار کتاباتو دستم میگیرم،گذر زمان درست میشه مثل آب روون...
هر بار کتاباتو دستم میگیرم،بیشتر به این واقعیت میرسم که برای نویسنده شدن به چیزی بیشتر از استعداد در کنار هم چیدن واژه ها نیازه..
قسمت مخاطب نوشته شده نوجوان و من فکر میکنم برای فهمیدنت باید بیشتر از یک نوجوان بود...
من هنوز مسخ اون جمله ایم که میگفت:« نگذاریم واقعیت ها مانع دیدن حقیقت شن.»
مثالش؟
منتظر ستاره ی دنباله دار بودن تو آسمون ابری...
ابر یک واقعیتِ اما دلیل بر این نیست که ستاره ی دنباله دارِ موسوم به حقیقت وجود نداره...
.
.
‌.
.
بدترین قسمتش اینه که تیراژ کتاب تو دست من پونصد نسخه ست...
.
.
.
درباره ی‌آقای آرین حرف زدم

در لفافه

داشتم همینجوری وبلاگا رو میخوندم ،یکی نوشته بود ،نتیجه ی قدم اولم برای فراموشیت ،اینه که دو روز رمز وبلاگ و اینستا و جیملم رو بار اول اشتباه میزنم...
.

 ده ثانیه طول کشید تا لود شم و منظورشو بفهمم..
.
.
.
یه وقتایی با عصبانیت،با ناراحتی،یا هر حس دیگه ای میام بنویسم ،مینویسم ولی ثبت نمیکنم، بعد میفهمم‌چه قدر کار درستی کردم ،چه قدر از اون حس مثلا دو ساعت پیشم چیزی نمونده...
من حیث المجموع خواستم بگم خدا ثبت موقت رو نگیره ازمون..

در تلاش

خیلی وقتا من برای رسیدن به هدفی که میخوام به چیزایی واصل میشم که ازشون متنفرم ولی خب هدفه اونقدر مهم هست که به خاطرش هرکاری بکنم..
مثلا من از قهوه متنفرم ولی باید بخورم که خوابم نگیره چون فردا امتحان دارم
از اون دختره ی ردیف وسط ،نیمکت سوم ،سمت راست جدا بدم میاد و قبل امتحان مجبورم سوالمو از اون بپرسم...

.

.داشتم فکر‌میکردم اینا مثال ها خیلی کوچیکیه....

اما سعیم در اینه که به مقیاس های بزرگتر نرسه...

چرا حذف کردیم؟

امروز کلی به ذهن و حافظم فشار آوردم تا آدرس وب یکی از دوستای اون اوایل وبلاگ نویسی رو یادم اومد...

با کلی شعف رفتم دیدم حذف کرده..

.چرا واقعا حذف می کردیم؟خب فوقش این بود که دیگه نمی نوشتیم...منم دو تا وبلاگم رو حذف کردم و الان هیچ دلیل منطقی و درستی براش پیدا نمیکنم...

کلاس نیمه خصوصی

دیشب چندتا وبلاگ تو قسمت پیوند ها اضافه کردم...
اونایی که خودم دوست دارم بخونمشون هستن...صرفا برای اینکه یادم نره یا یکی دوتا جا نمونه...


امشب تلگرام و‌اینستاگرام رو پاک میکنم...
برای درس هایی که باید بخونم
برای کتاب هایی که باید بخونم
برای نوشته هایی که باید بنویسم
برای سوگندی که گمش کردم...

خبر های جالبی شنیدیم درباره ی (ت)
خواننده س انگار...پست اخرش با شهاب مظفری بود تو کنسرت...مشهد که کنسرت نداره..‌
اگه واقعا الف_الف بلف اومده
پس اونهمه اصرار برای دیدنش رو کجای دلم بگذارم...
یعنی چه خبر بوده؟
میدونم با خودش حرف بزنم می پیچونه...
به (ت) پی ام دادم جواب نداده...
خدا خودش همه مون رو حفظ و به راه راست هدایت هدایت کنه

 

 

امروز ساعت هفت و نیم صبح تو کانال مدرسه زدن که هشت کلاس هااا

هیچی دیگه به سختی و مشقت و شیش بار در مرز تصادف بودن ساعت هشت و ربع رسیدیم...

دبیر خوبیه خداروشکر...

برگشتنا...با خانوم ش اومدم...میگفت که از بهمن به بعد میخواد واسه پسرش کلاس نیمه خصوصی و اینا بگیره ولی پسر درس خون خوب پیدا نکرده و حالا شاید همون موقع ها با چندتا دختر این کلاس رو بگزار کنه...دیگع خلاصه پسر درس خون ،پیش دانشگاهیه تجربی دارین معرفی کنین

زمان عجیب درگذر اینجا

شاید یه روزی بخونم و از ته دلم بخندم...

ادامه نوشته

برای خواهرم

دختر عموم الان چهار ماهه حامله س،شاید به اندازه خودش،خواهرش ذوق داره که داره خاله میشه...
با کلی شوق میرن خرید براش ...برای اتاقش...خواهرش بیشتر اوقات کنارشه و کمکشه...
اون موقع که خواهر من حامله بود...مامان چند بار رفت پیشش...وقتی سامان دنیا اومد مامان نزدیکای ده روز پیشش بود و برگشت...
واقعیت اینه که من تو هیچکدوم از خرید های سیسمونی سامان نبودم
تو تمام روز های حال بد خواهرم ،من غرق درسام بودم...
وقتی به دنیا اومد تا الان ندیدمش...
نبودم پیشش که حداقل اگه بچه داری بلد نیستم ،یه چایی دم کنم براش...
اما ،هر وقت میگه سامان تب داره...حالش بده...بی خواب شده...از ته دلم دعا میکنم برای تموم شدن این روز ها و کنارش بودن...کنار هر دوشون
کنار خواهری که قبل از درگیر زندگی شدن خواهری رو تموم کرده بود در حقم...
کنار سامانی که با هر عکسش دلم میره واسه بغل کردنش...
که من بدترین خواهر روی زمینم...

دهات....

پنج شنبه ،جمعه رفتیم دهات داماد خاله ی مامانم ،حوالیه فاروج...

خودشونن مشهد هستن و بیشتر تابستونا میرن اونجا،تازه امسال خونه شون رو ساختن ،قبلا خونه روستایی داشتن..‌

با اینکه خونه هنوز‌کامل نبود و‌خیلی کمبود های اولیه حتی،داشت خیلی خیلی خیلی خوش گذشت ...

واقعیتش اینه که اگر اون یکی خاله ی مامانم و بچه هاش نبودن بیشترررر خوش میگذشت ،بس که یه جورررری هستن...

یک سرررررره غر غر...چرا نمیرسیم ،چرا اینقدر دوره..چرا برنمیگردیم مشهد...وای که این آخر کاریا خیلی خودمو کنترل کردم که یه چیزی نگم بهشون...

دیگه اینکه بابام جمعه هم باید سرکار می‌بود و‌نیومد...جاش خیلی خالی بود...

هر وقت میخوام از این سرکار رفتن های یهویی بابا به خدا شکایت کنم با خودم میگم آدم باید تمام جوانب یک آرزوی برآورده شده رو بپذیره...

خلاصه که برگشتیم با یه عالمه آلبالو و زرد آلو و برگ مو و کره و ماست و دوغ ...و خوشمزه جات...

.

.

.

دعا کنید واسه منی که ۲۲روزه عملا کنکوریم...